بهتر یا بدتر

خوابم میاد، خسته ام ، اما خوابم نمی بره
خوابم نمی بره
خوابم نمی بره
ازین پهلو به اون پهلو می شم
چشمامو به زور بسته نگه می دارم
کف دستم رو طبق عادت می زارم پایین تر از گودی شونه هام که گرم شم و خوابم ببره
اما خوابم نمی بره
تنم داغ ِداغ شده، اما بیدارِبیدارم
کف پاهامو از زیر لحاف میارم بیرون که یکمی خنک شم
هی فکر می کنم، می گم ولش کن الان وقت خوابه
کی فردا می خواد هفت صبح بیدار شه
اما داستان روشنه، خوابم نمی بره و تلاشم بی فایده ست
ذهنم پر از تصویره، تصویرهای زندگی سابقم
پیانوم، شاگردهام، پیانوهاشون، آموزشگاه، پرده ی اتاقم
راستی یادم باشه این پرده ی جدیده رو که خریدم با خودم ببرم
خیابون سپهر، مراسم مامان بزرگ چی پوشیده بودم تو مسجد؟ آهان شلوار جین، بلوز مشکی آستین کوتاه، یه بلوز حریر بلند روش و کمربند پهن قهوه ای، کفش پاشنه بلند، خیلی سخت بود صاف واستم و هی ازین ور به اون ور برم و با پونصد نفر سلام و خداحافظی و لطف کردید تشریف آوردید بگم
انگیزه ام برای کفش پاشنه بلند چی بود؟ می خواستم بیشتر دیده بشم شاید
زن ِ درونم خیلی زن شده، یعنی دیگه می خوام، اون هیجانات کفش های گنده و لباسهای گشاد رفته مثکه، نمی دونم
با خودم برنامه ریزی می کنم که کی برمی گردم و چی کارا می کنم
می ترسم بعد از دوسال جام خیلی تنگ شده باشه، شاید یکی جای منو گرفته باشه
اما امیدوارم به موقعیت های جدید فکر می کنم، آدم هایی که می شه باهاشون کار کرد، معاشرت کرد، حرف حسابی زد
کارهای نصفه ای که از نظرم می شه دوباره بهشون تلنگر زد، دوباره از یه جایی سرشون رو گرفت و ادامه داد
اصلا مشکلات به ذهنم هم نمیان، اداره های مزخرف، حالا چی بپوشم های همیشگی، هیچ کدوم
فقط اتاقمو می بینم با نور آفتاب که از لای پنجره میاد
و خودم رو که آماده می شم برم خونه ی شاگردم وفکر می کنم امروز دوست دارم چه بویی رو تنم باشه یا آماده می شم که شاگردم بیاد
بی اغراق به خودم اعتراف می کنم که کارم رو خیلی دوست داشتم
خیلی
خیلی ها دوستش ندارن، درس دادن رو می گم
هی برنامه ریزی می کنم، فکر می کنم کجاها می تونم تبلیغات بزنم
چه کارهایی می تونم بکنم
فکر سه شنبه ها ، پارکینگ، غر زدن های من، یک شنبه ها ، آموزشگاه به هیجان میارتم
فکر می کنم هنوزم می شه، هنوزم می شه؟
پیش تر ازین ها فکر می کردم این دیوانه ها چرا بر می گردن از خارج؟ حتما کارشون خوب نیست، سطحشون بالا نیست، چمی دونم هزار تا مزخرف دیگه، فلسفه هم می بافتم، الان می فهمم و براشون ارزش قائلم
نمی دونم شاید به خانواده ربط داره، به تربیت خانوادگی، به چقدر وابسته بودن، چقدر روان ناامن داشتن، نمی دونم
یعنی می دونم و می تونم تحلیل کنم اما این کاری از پیش نمی بره، مشکلی رو حل نمی کنه

پاشدم، خوابم نمی برد، کامپیوترم رو روشن کردم، گاز رو روشن کردم، آخه گذاشتم لبو بپزه، عاشق لبو ام من، اومدم نشستم، گفتم می نویسم یا بهتر می شم یا بدتر


نظرات